البرز

البرز سالخورده، مانند زال زر

موي سپيد را

افشانده تا كمر

رنجيده از سپهر

برتافته نگاه خود از روي ماه و مهر

بر زير پاي خويش

مي‌افكند نگاه

بر چهره گداخته، سيلاب اشك را

شايد به بيگناهي خود مي‌كند گواه

 

سيمرغ سال‌هاست كه از بام قله‌هايش

پرواز كرده است

پرهاي چاره‌گر را

                        همراه برده است

فر هما كه بر سر او سايه مي‌فكند

اورنگ خويش را به كلاغان سپرده است!

 

در زير پاي او

قومي ستم‌كشيده، پريشان و تيره‌روز

در چنگ ناكسان تبهكار كينه‌توز

جان مي‌كند هنوز!

 

اين قوم سرفراز غرورآفرين، دريغ

ديري‌ست كز تهاجم دشمن، فريب دوست!

چون لشكري رها شده، از هم گسيخته!

جمعي به دار شده، جمعي گريخته!

وان همت و غرور فلك‌ساي قرن‌ها

بر خاك ريخته!

وين جمع بازمانده گم كرده اصل خويش

خو كرده با حقارت تسليم

نوميد و ناتوان

دربند آب و نان!

 

البرز سالخورده، افسرده و صبور

جور سپهر را

بر جان دردمندش

                        هموار مي‌كند

گاهي نظر در آينه قرن‌هاي دور

گاهي گذر به خلوت پندار مي‌كند:

- «آيا كدام تندر،

                        اين جمع خفته را

بيدار مي‌كند؟

آيا كدام رستم، افراسياب را

در حلقه كمند گرفتار مي‌كند؟

آيا كدام كاوه، ضحاك را به دار نگونسار مي‌كند؟

آيا كدام بهرام، آيا كدام سام،

آيا كدام گمنام؟...»

 

البرز سالخورده

در پيچ و تاب گردش ايام،

رنجيده از سپهر

برتافته نگاه خود از روي ماه و مهر

بر زير پاي خويش

مي‌افكند نگاه،

تا كي طلايه‌دار رهايي رسد ز راه؟