آدرسهای مرتبط

خبرنامه

عضويت در خبرنامه
نام

آدرس ايميل
پیوست
انصراف
به آرامی آغاز به مردن می کنی , اگر سفر نکنی ، اگر چیزی نخواهی ، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ، اگر از خودت قدردانی نکنی . به آرامی آغاز به مردن میکنی، زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. تو به آرامی آغاز به مردن می کنی ، اگر هنگامیکه با شغلت،یا عشقت شاد نیستی،آنرا عوض نکنی ، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی ، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یکبار در زندگیت ورای مصلحت اندیشی بروی .... به آرامی آغاز به مردن میکنی، اگربرده عادات خود شوی ، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی .... اگر روزمرگی را تغییر ندهی ، اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی ، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن ! امروز کاری بکن !نگذار که به آرامی بمیری . . . شادی را فراموش نک!
حضور چاپ ارسال به دوست

”حضور“

نعمت بزرگي است که انسان بتواند هر کجا که هست با تمام وجود در آنجا ”حضور“ داشته باشد.

بقول وير جينا ستير” رابطه اي“، رابطه است که فرد بتواند با تمام وجودش در آن رابطه باشد؛؛

بدين منظور با هم به تمرين حضور مي نشينيم: به اين اميد که با تمرين بتوانيم عليرغم هر مساله اي در هر کجا که هستيم با تمام وجود حضور داشته باشيم.

تمرين: ”حضور“

زير يک درخت ايستادي؛ درختي پر از برگهاي ريز و نه چندان درشت، سبز سبز و ترد و خنک پس از بارش؛ آنقدر برگها تو را به خود مشغول کرده اند که نميداني چه مدت در حال تماشا به آن برگها، غرق در لذت شده اي و ناگهان يک قطره درشت باران دقايق قبل، از روي بزگها به روي صورت تو مي افتد؛ احساس خوبي داري، آنقدر خوب که حيفت ميايد آن را از روي صورتت پاک کني، ولي آن قطره باران از روي پيشاني مي غلطد و بر روي پلک چپ تو مي افتد و براي بهتر ديدن زيبائي هاي طبيعت مجبوري که آن را پاک کني ولي به آهستگي با پشت دستهاي قشنگت آن را فقط اندکي پاک ميکني؛ آنقدر که تيرگي ديد به شفافيت اول برگردد؛ هنوز رطوبت آن را بر روي پيشاني و پلک ها و گونه احساس ميکني، چه احساس مطلوبي.... سرت را بالا مي بري و آسمان  را نگاه  ميکني، نه آفتابي است و نه ابري؛ شفافيت در حد بالائي آسمان را ديدني تراز هميشه کرده، با خود ميگويي ”اي خداي من شکرت“. آسمان با همان شفافيتي که پس از بارش داشته ابرهاي پراکنده بزرگ و کوچک هم دارد که آهسته همچون ”عمر“  در حرکت است. تو خيس خيس شده اي ولي احساس خوبي داري؛ همه چيز را به جز آن چه مشاهده ميکني و آنچه در اين لحظه حس ميکني فراموش کرده اي؛ کاملا همچون ”عرفا“  در” لحظه اکنون“ حضور داري؛ انگار هيچ دغدغه اي در دنيا براي تو نيست!! کم کم به جلو ميروي و در ”جاده تندرستي“( جاده اي که براي پياده روي درست شده ) به حرکت در ميايي که اطراف آنرا درختان پر کرده  و نهر کوچکي از پاي درختان ميگذرد و آنطرفتر زمين چمني زيبا هست. نظرت به نهر آب که در هر قسمتي گونه اي متفاوت دارد جذب ميشود؛ در يک قسمت؛ عميق است و غليان دارند و بسيار بيقرار، درقسمتي از آن پاک و زلال و قسمتي ديگر گل آلود؛ قسمتي آرام و ساکن و در جايي از آن مي بيني چقدر کم عمق شده... با خود ميگي آيا اين نهر نمودي از روح ما انسانها نيست که گاه بيقرار و جو شان است و عميق و گاه  آرام و در حرکت و گاه در حال رکود؛ گاه پاک و زلال و گاه آلوده و کدر...؟

 

jadeh

قدري جلو تر زير درختي نه چندان بلند مي ايستي... ارتفاع اين درخت زيبا کمي بيشتر از قد توست. آنقدر کوتاه که دستت را بالا مي بري و شاخه اي را با شيطنت به پايين ميکشي و با شادي کودکانه آن را رها مي کني و نگاه ميکني که چطور شاخه به جاي اول خود بر ميگردد. و بعد از لحظاتي آرام ميگيرد...

برگهاي سبز و ريز و نه چندان درشت و تميز و زيباي آن ترا به ياد ”افکار نو“ افکار پالايش شده خودت مياندازد و به وجد ميايي... در افکار نو ديگر رنجشي نيست، ( همانگونه که بر روي اين برگها ي نو هم گردي نيست )، کدورتي نيست، ديگه دردي نيست، گرچه مشکلات هست؛ ولي خود را هم چون همان درخت قوي و استوار مي بيني که ريشه در خاک داري سر به فلک مي کشي تا خالقت را بيابي؛ در اين لحظه گنجشکي کوچولو، گويي با تو صحبتي دارد؛ پيامي ميدهد و تو به او نگاه ميکني و ميگي  آخه کوچولوي من چي ميگي؟ من که زبون تو را نمي فهمم! ولي گنجشک همچنان به تو خيره شده جيک جيک او گوشت را نوازش ميدهد... به راهت ادامه ميدهي... از روبرو غريبه اي ميايد؛ شتابان در حال” دو“ براي کسب سلامتي... با خود ميگي غريبه؛ آيا او غريبه است؟ بظاهر آره غريبه است ... باز با خود ميگي آيا غريبه است جون من اسم او را نمي دانم؟ مادر و پدرش را نمي شناسم و نمي دانم شماره تلفن او چند است؟ و خانه اش کجاست؟ يا چيکاره است؟ ولي تو در اين ”حال خوب“ اين به ظاهر غريبه را دوست داري ميداني که او هم از آن خالقي است که تو هم از ذات وجود او هستي و هر دو در اصل از يک ريشه هستيد... با خود فکر ميکني که آيا او آدم خوبي است يا آدم بد؟ در ذهنت کلمه خوب را اکو ميدهي و بعدا نوبت کلمه بد است که طنين مياندازد... خوب.... بد... خوب... راستي خوب يعني چي؟... بد يعني چي؟...

غريبه آشناي تو مدتي است که با شتاب به راه خود ادامه داده و رفته ولي او ندانسته امواج و اثرات مثبت و منفي وجود خودش را بر تو گذاشته است... ما هر يک بر ديگري و بر محيط اطراف خود و در کل هستي اثر ميگذاريم... مدتي گذشته و تو به خود ميايي که با آن پوشش خيس سردت شده و به چايخانه سر همان جاده تندرستي ميرسي و با اشتياق يک اسکناس در مياوري و يک ليوان چاي داغ مي خري و بطرف ميزي ميروي و صندلي را مي کشي و مي نشيني در حاليکه تمام حواست به بخارچاي داغت و رنگ قرمز زيبا و بوي مشام نواز آن است. جرعه اي مي نوشي و داغي آن را در دستگاه گوارشت حس ميکني و ميگوئي خدايا شکر اينهمه نعمت که به ما داده اي و گاه بعضي از ما سر گشته بدنبال گمگشته اي ميگرديم و عمر را که چون ابر در گذر است از دست ميدهيم بدون آنکه بدانيم از کجا آمده ايم، به کجا ميرويم و در اين چند روز عمر چه اثري از خود ميخواهيم به جا بگذاريم و معناي زندگيمان در چيست و براي کي زنده هستيم!

restaurent8

 

در اين لحظه دستي از پشت بر شانه ات ميخورد... بر ميگردي و با خوشحالي ميگي  ”اينجا چکار ميکني؟“ او هم روبروي تو مي نشيند و حالا هر دو چشم به هم دوخته ايد، هر دو ليواني چاي داغ جلوي خود داريد و هر دو دستهايتان را زير چانه گذاشته ايد و بهم خيره شده ايد  و آهسته و با هيجان صحبت ميکنيد و گويي تو ميگويي که ميخواهم ترا به فضاي درون و افکار و انديشه هايم ببرم و ميخواهم درها و پنجره ها را باز کنم و چراغ را روشن کنم تا تو بهتر درون مرا بشناسي... آخر از تو نمي ترسم، من از تو خجالت نمي کشم و ميدانم که تو آنقدر مرا دوست داري که مرا با تمام نکات مثبت و منفي؛ بدي ها و خوبي هايم مي پذيري و همانگونه که هستم دوستم داري و تو نمي خواهي که از راه نرسيده مرا عوض کني... تو به فرديت من احترام ميگذاري و احساست را عميقا با من به شراکت ميگذاري...

نميداني چقدر گذشته ولي يکدفعه متوجه گذر زمان ميشوي... بياد مياوري که قرار ساعتي و کاري داري و با توافق از جاي بر مي خيزيد و به حرکت در مياييد و به راه خود ادامه ميدهيد و ميگويي... هم چون زندگي بايد در حرکت بود... ميگويي ”زندگي دوستت دارم و با تمام خوشي ها و غمهايت... من هم يک انسان هستم. از خوشي لذت ميبرم  ولي آموخته ام که دردها را حس کنم و بپذيرم و صبوري کنم و آموخته ام که ”اين نيز بگذرد“...“

 


 

 

 

 
< بعد   قبل >

نظر سنجی

نظر شما راجع به سایت موسسه چیست
 

جستجو

 

Advertisement